اینک و در نا خواسته ترین حادثه ثانیه های زمستانی که گذشت
عشق در گریز از جسم خاکی و در پیچ و تاب زلف مجنون زمینی
به ناکجا آباد قلب خسته ی من پناه آورد و زمینی شد
از این پس من
من تنهای غریب
مینویسم از قصه ی غصه ی دلی که دل دل کنان جایگاهی بود برای هر آنچه که نباید به بایدی بدل میشد در احساسی که اجبار نمی شناخت
و اکنون عشق در قفسی حیران است که تو آن را خانه نامیدی ٰ
دل نامیدی و من نا کجا آباد
سطحی پوچ و خاکی و مبهم .....
سام ناموزون