دیگر کاملا ناراضی ام
ناراضی از آنچه که پیوند بین اجبار و تاثیر عشق نام گرفت
کاملا ناراضی هستم و استعفای خود را بر سر در خانه روی میخ ، کنار دسته ی کوله پشتی ام گذاشته ام
و امان از قرعه ی زندگی که هر روز فال یکسانی را بر دستانم لمس میکنم و آرام کوله پشتی ام را بر شانه مینهم
و صدای تــــــــــــــــَــــ ق و در خانه ای که بسته میشود و سو سوی نور آرام مرا به راه پله ها میخواند
سحرگاهان بی نور
خورشیدی که هنوز خواب مانده و
نور صدا و حرکت
چشمان لاسویی که خواب آلود دستگیره ی مینی بوس قرمز کهنه ای را باز میکند و تــــــــــَ ق
حرکت به سوی جهنم سبز آغاز میگردد .
خسته ام از خنده های اجباری و
خسته ام از سراشیب سر پایین من مدعی که این روزها فقط اشتباهات دیگران را تایید میکند تا پـــــ و ل داشته باشد
و این چرک کف دست را بنوشد و در تمام شریان هایش جاری شود و نام جدیدش را سر تا پا بپذیرد و ناگهان کارمند نام بگیرد
نه این که ناراضی هستم
اصلا مخالفم
من مخالف این روزها دیگر نه سام و نه نام و نه حتی نوبت وام دارم
چون من تنها کارمندم
همین
سام کارمند این روزها